لیلی به مجنون گفت: مجنون! دوست داری که به وصال من برسی؟ مجنون گفت: آن چیز که عیان است چه حاجت به بیان است؟! لیلی گفت: پس نیمه شب امشب بیرون دروازه شهر زیر درخت چنار خارج از شهر منتظر من باش. مجنون بعد از این وعده در همان لحظه که هنوز ابتدای روز بود به بیرون شهر و محل ملاقات لیلی می رود و بعد از ساعت ها انتظار خسته می شود و در اوایل شب خوابش می برد. هنگامی که لیلی در زمان مقرر می آید مجنون را خواب می بیند. با دیدن این صحنه لیلی مقداری گردو در کنار مجنون می گذارد و می رود، مجنون زمانی که از خواب بیدار می شود می بیند دم دم های صبح است و از لیلی خبری نیست اما چند گردو در کنار اوست. با ناراحتی به شهر بر می گردد. در میان راه کسی از مجنون جویای حال می شود مجنون داستان را برای رفیقش بیان می کند، دوست مجنون این رفتار لیلی را به فال نیک می گیرد و می گوید: لیلی تو را خیلی دوست دارد چون اولا در هنگامی که تو را خواب دید بیدارت نکرد و در ثانی گفت وقتی تو از خواب بیدار می شوی گرسنه هستی و مقداری گردو برای تو گذاشته تا از گرسنگی تو کاسته شود، اما مجنون این تعبیر را تفسیر درستی از رفتار لیلی نمی داند و می گوید: نه اینگونه نیست بلکه لیلی با این رفتارش می خواسته به من بگوید که تو عاشق نیستی اگر عاشق بودی خوابت نمی برد، تو را چه به عشق بازی برو گردو بازیت را بکن!
منبع: چهار اکسیر موفقیت، نویسنده: سید علی پور حسینی
نظرات شما عزیزان:
|